گه به رو می دوی و گاه به سر می آیی
نیستی اشک چرا اینهمه تر می آیی
درد فرصت ز هجوم املت باز نداشت
سنگها بسته به دامان شرر می آیی
زین تخیل که فشرده ست دماغ هوست
قطره نارفته به انداز گهر می آیی
شعله ات گو نفسی چند به پرواز تند
آخر از ضبط نفس در ته پر می آیی
خواب غفلت چقدر گرد پریشان نظری ست
به وطن خفته ز تشویق سفر می آیی
عالمی در نفس سوخته خون می گردد
تا تو یک نالهٔ پرواز اثر می آیی
پایه ات آنهمه از خاک نچیده ست بلند
تا کجاها به سر آبله بر می آیی
نفی اوهام ز اثبات یقین خالی نیست
هر چه شب رفته ای از خویش سحر می آیی
آخر از جلوهٔ تحقیق به حیرت زدن ست
وعده وصل است و تو آیینه به بر می آیی
نه دل آیینه و نی دیده تماشا قابل
حیرت این است که در دل به نظر می آیی
می شود هر دو جهان یک مژه آغوش هوس
تا تو همچون نگه از پرده به در می آیی
بیدل این انجمن شوق فسردنکده نیست
همچو پرواز به افشاندن پر می آیی